142
بخش ۹ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلان اند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسرده دل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگنده اند
گرچه به تن مرده، به جان زنده اند»
جامی، از این مرده دلان گوشه گیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشه گیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست