شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲۰ - مرگ مجنون
جامی
جامی( لیلی و مجنون )
161

بخش ۲۰ - مرگ مجنون

طغراکش این فراق نامه
این رشحه برون دهد ز خامه
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خردهٔابی
سرزد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که: یک دو روز بیش است،
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده کسی ز وی نشانی
نی نیز شنیده داستانی!
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
چون یک دو سه روز جستجو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهوکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز درد فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینهٔ آهو آه خیزان
وز چشم گوزن اشک ریزان
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید ز انگشت
کآوخ! که ز داغ عشق مردم!
بر بستر هجر جان سپردم!
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
یک زنده، غذا چو من نخورده
یک مرده، به روز من نمرده
بشکست شب صبوری ام پشت
و ایام به تیغ دوری ام کشت
کس کشتهٔ بی دیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
شد شیشهٔ چرخ بر دلم تنگ
زد شیشهٔ زندگی م بر سنگ
تا حشر خلد به هر دل ریش
این شیشهٔ ریزه ریزه چون نیش
چون اهل حی این خبر شنیدند
بر خود همه جامه ها دریدند
از فرق عمامه ها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون، برون ز حیله
گشتند روان به جای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
هر کس ره ماتمی دگر زد
بر دل رقم غمی دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانی ش
وین کرد فغان ز ناتوانی ش
آن گفت ز طبع نکته زای اش
وین گفت ز نظم جانفزای اش
ز آن شور و شغب چو بازماندند
چون مه به عماری اش نشاندند
همخوابهٔ مرده را ز یاری
با او کردند هم عماری
اظهار بزرگواری اش را
عامرنسبان عماری اش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که می نهادند
صد چشمه ز چشم می گشادند
در هر قدمی که می بریدند
صد ناله ز درد می کشیدند
از دجلهٔ چشمشان به هر میل
شط بر شط بود، نیل در نیل
آهسته همی زدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمهٔ درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان،
خونابهٔ غم کشیدگان اش
شستند به آب دیدگان اش
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
و آن دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز دور چرخ ناساز،
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد، دور
آری، عاشق که پاکبازست،
عشقش نه ز عالم مجازست
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در، نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
ز آن گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست، صد یافت
روی همه، در حظیره اش بود
چشم همه، بر ذخیره اش بود
شد روضهٔ جان، حظیرهٔ او
رضوان ابد، ذخیرهٔ او
آرند که صوفی ای صفا کیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صواب مدارا
گفت: «ای شده از خرابی حال،
بر نقش مجاز، فتنه سی سال!
چون کرد اجل نبرد با تو،
معشوق ازل چه کرد با تو؟»
گفتا: «به سرای عزت ام خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت: ای به بساط عشق گستاخ!
شرم ات نمد که چون درین کاخ،
خوردی می ما ز جام لیلی،
خواندی ما را به نام لیلی؟
بر من چو در عتاب بگشود
با من بجز این عتاب ننمود»
جامی! بنگر! کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از زخم ازل، شکسته جامی ست
گرداگردش نوشته نامی ست
در صاحب نام، کن نشان گم!
در هستی وی، شو از جهان گم!
تا بازرهی ز هستی خویش
وز ظلمت خودپرستی خویش
جایی برسی کز آن گذر نیست
جز بی خبری از آن خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان، دگر تو دانی!