شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۶ - نامه نوشتن لیلی به مجنون
جامی
جامی( لیلی و مجنون )
159

بخش ۱۶ - نامه نوشتن لیلی به مجنون

آن بانوی حجلهٔ نکویی
و آن بانوی کاخ خوبرویی
چو گوهر سلک دیگری شد
آسایش تاج سروری شد،
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کن قصهٔ درد پیچ در پیچ
تحریر کند به خون دیده
از خامهٔ هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامهٔ سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
دیباچهٔ نامه چون رقم زد،
از صورت حال خویش دم زد
کای رفته ز همدمان سوی دشت!
همراه تو نی جز آهوی دشت!
از ما کرده کناره چونی؟
افتاده به خار و خاره چونی؟
شب ها کف پای تو که بیند؟
خار از کف پای تو که چیند؟
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟
همخوان تو کیست جز دد و دام؟
با اینهمه شکر کن! که باری
نبود چو من ات به سینه باری
دوران چو گل ام به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
ز ایشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست،
کی دیده به هر کسی کند باز؟
با صحبت هر خسی کند ساز؟
همخوابهٔ من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
گشته ز من خراب، مهجور
قانع به نگاهی، آن هم از دور
زین غم، روزش شبی ست تاریک
زین رنج، تنش چو موی باریک
وز کشمکش غم اش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه برافتد از میانه
تا روی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب، بنیاد
آخر چو به بی نقابی افتاد،
زد خاتم مهر، اختتامش
از حلقهٔ میم، والسلامش
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برون شدن راست
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه، چشمه ساری
بنشست ولی نه از خود آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون، شترسواری
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
لیلی گفتش که:«از کجایی؟
کید ز تو بوی آشنایی!»
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
کحل بصرست خاک نجدم»
لیلی گفتا که:«تلخکامی،
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچ ات به وی آشنایی ای هست؟
امکان زبان گشایی ای هست؟»
گفتا: «بلی آشنای اوی ام
سر در کنف وفای اوی ام
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم»
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»
گفتا که:«ز درد عشق زارست!
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده»
لیلی گفتا که:«ای خردمند!
دانی که به عشق کیست دربند؟»
گفتا:« آری، به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی»
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که: «منم مراد جانش
و آن نام من است بر زبانش
جانم به فدات! اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی،
آیین وفا گری کنی ساز
و آری سوی من جواب آن باز،
دردی ببری و داغی آری
شمعی ببری، چراغی آری»
برخاست به پای، آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پردرد!
منت دارم، به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی: ز آن روز کز تو فردم،
چون مو زارم، چو کاه زردم!
چون نامه بر آن گرفت، برجست
بر ناقهٔ رهنورد بنشست
شد راحله تاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بی کم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته
بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایرهٔ سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هرچند حیله انگیخت
تا بو که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازآن صدایی
لیلی گویان حدا همی کرد
و آن دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
و آمد به خود از سماع آن نام
گفتا:«تو که ای و این چه نام است؟
زین نام مراد تو کدام است؟»
گفتا که: «منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی»
گفتا که: «ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته،
هر دم به زبان چه آری این نام؟
گستاخ، چرا شماری این نام؟»
زد لاف که:« من زبان اوی ام
گویا شده ترجمان اوی ام
خیزان، بستان! که نامهٔ اوست
یک رشحه ز نوک خامهٔ اوست»
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
چون بر سر نامه نام او دید،
بوسید و به چشم خویش مالید
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بی خودی به خود باز
این نغمهٔ شوق کرد آغاز
کاین نامه که غنچهٔ مرادست
زو در دل تنگ صد گشادست
حرزی ست به بازوی ارادت
مرقوم به خامهٔ سعادت
تعویذ دل رمیدگان است
تومار بلا کشیدگان است
وآن دم که گشاد نامه را سر،
سر برزد از او نوای دیگر
کاین نامه نه نامه، نوبهاری ست
وز باغ امل بنفشه زاری ست
دلکش رقمی ست نورسیده
بر صفحهٔ آرزو کشیده
صف هاست کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری از آن به سوی خانه
برده دل بیدلان چو دانه
ز آن نامهٔ دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعهٔ می کز آن بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جان حمایل اش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خاست
زو کرد جواب نامه درخواست
مجنون چو به نامه در، قلم زد
در اول نامه این رقم زد:
«دیباچهٔ نامهٔ امانی
عنوان صحیفهٔ معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
آن را که به وصل چاره سازد،
سر برتر از آسمان فرازد
و آن را که ز هجر سینه سوزد،
صد شعله به خرمنش فروزد»
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش رازپرداز
کاین هست صحیفهٔ نیازی
ز آزرده دلی به دلنوازی
آن دم که رسید نامهٔ تو
پر عطر وفا ز خامهٔ تو
بر دیدهٔ خون فشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
هر حرف وفا ز وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گیرم که تو دوری از کم و کاست
نید به زبان تو بجز راست،
مسکین عاشق چو بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلی ست
هر پشهٔ مرده زنده پیلی ست
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند،
ز آن مرغ به خاطرش غباری ست
کز غیر به دوست نامه آری ست
گفتی که: به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار بر کنارم!
این درد نه بس که صبح تا شام
هم صحبت توست کام و ناکام؟
گفتی که: ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خواهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن!
گر او برود تو را چه کم، یار؟
کالای تو را چه کم خریدار؟
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم از آن همین منم، بس!
آن را که تو دوست داری، ای دوست!
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواهش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
هر چند که من نه از تو شادم،
یک بار نداده ای مرادم،
خاطر ز زمانه شاد بادت!
گیتی همه بر مراد بادت!
دمسازی دوستان تو را باد!
ور من میرم تو را بقا باد!