149
بخش ۱۴ - عاشق شدن جوانی از ثقیف به لیلی و نکاح کردن آن دو
گوهر کش این علاقهٔ در
ز آن در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
و آن حجلگی عماری راز،
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حداگری فسون خواند
هر کعبهٔ روی به قصد منزل
می راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشیدرخی قمر جبینی
در خاتم مهتری ش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
با محمل او مقابل افتاد
ز آنجا هوسی ش در دل افتاد
بر پردهٔ محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده بدید آفتابی
بل کز رخش آفتاب، تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
چشمش به نگاه جادوانه
نیرنگ و فریب جاودانه
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهی اش ز جان آگاه
شد ملک دلش شکاری عشق
وافتاد ز زخم کاری عشق
هر چند که مرد چاره داند،
کی چارهٔ کار خود تواند؟
دورست زبه پیش دانش اندیش
از کارد، تراش دستهٔ خویش
آورد به دست کاردانی
افسون سخنی فسانه خوانی
پیش پدر وی اش فرستاد
دعوی ها کرد و وعده ها داد
گفتا: «به نسب بزرگوارم!
چون تو نسب بزرگ دارم!
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز،
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله،
هر چیز طلب کنی، بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
داماد نی ام تو را و فرزند،
هستم به قبول بندگی، بند»
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمهٔ پاک، چاشنی گیر
آن تازه جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که: «جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده!»
رفت و طلبید مادرش را
آن قدر شناس گوهرش را
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که: «مناسب است و لایق،
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش،
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی،
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه،
از گفت و شنید این فسانه،
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه چو زلف خود برآشفت
از شعلهٔ این غم اش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون شدن از رضای مادر،
نی طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
نگشاد دهن به چاره کوشی
گفتند: رضاست این خموشی!
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
خلقی همه شاد، غیر لیلی
خندان به مراد، غیر لیلی
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاد لؤلؤ تر
وآن تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین!
زین تازه رطب صبور بنشین!
خوش نیست ز پاشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی!
آن کس که فگار خار اوی ام
دل خسته در انتظار اوی ام،
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد،
در بادیه از من است دل تنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ،
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند،
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل،
یک بار ندیده سیر، رویم
گامی نزده دلیر، سویم
راضی ست به سایه ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
ز آن سایه نکردم اش سرافراز
وین پر سوی او نکرده پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری در آورم سر؟
وز وصل کسی دگر خورم بر؟
مغرور مشو به حشمت خویش!
می دار نگاه، عزت خویش!
سوگند به صنع صانع پاک!
اعجوبه نگار تختهٔ خاک،
که ت بار دگر اگر ببینم
دست آورده در آستینم،
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد»
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید از آن لب شکر خند،
دانست که پای سعی کندست
وآن ناقهٔ بی زمام تندست
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل افگار،
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت های محنت انگیز،
بیخ املی ش کنده می شد
صد ره می مرد و زنده می شد
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایهٔ روزگارش این بود
و آن روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان هم این برد