148
بخش ۴ - آغاز داستان
شناسای تاریخ های کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانه سر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحب عهد خود ساخت اش
به تاج کیانی سرافراخت اش
چو بیعت گرفت اش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالس اش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونان زمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بی خرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدان سان کن اش بهره مند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکته ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروخت اش
ره حل هر مشکل آموخت اش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدان شناسی علم برفراخت
ز دانش پژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیرین اساس
حقایق پذیر و دقایق شناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل