شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۸ - گوش خالی فرزند ارجمند را به گوهر پند گوهر بند کردن و لوح ساده اش را به نقوش نصیحت نشانمند ساختن
جامی
جامی( خردنامه اسکندری )
146

بخش ۸ - گوش خالی فرزند ارجمند را به گوهر پند گوهر بند کردن و لوح ساده اش را به نقوش نصیحت نشانمند ساختن

بیا ای جگر گوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدف وار بنشین دمی لب خموش
چو گوهر فشانم به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن یار کن
چو دانستی آنگه به آن کار کن
ز گوش ار نیفتد به دل نور هوش
چه سوراخ موش و چه سوراخ گوش
به دانش که با آن کنش یار نیست
به جز ناخردمند را کار نیست
نیاید ز دل سرمه دانیت خوش
چو نبود ازان دیده ات سرمه کش
بزرگان که تعلیم دین کرده اند
به خردان وصیت چنین کرده اند
که ای همچو خورشید روشن ضمیر
چو صبح از صفا شیوه صدق گیر
به هر کار دل با خدا راست دار
که از راستکاری شوی رستگار
به طاعت چه حاصل که پشتت دوتاست
چو روی دلت نیست با قبله راست
همی باش روشندل و صاف رای
به انصاف با بندگان خدای
به هر ناکس و کس درین کارگاه
ز خود می ده انصاف و از کس مخواه
دم صبحگاهان چو گردان سپهر
بر آفاق مگشای جز چشم مهر
ازان چرخ را برتری حاصل است
که هر ذره را مهر او شامل است
چو باید بزرگیت پیرانه سر
به چشم بزرگی به پیران نگر
همی کن به پیران بی کس کسی
کزین شیوه دانم به پیری رسی
به تخصیص پیری که سرور بود
به پیری به هم پیر پرور بود
به خردان به چشم حقارت مبین
بسا خرد صدر بزرگی نشین
بود قیمت گوهر از آب و رنگ
چه غم زانکه خرد است نسبت به سنگ
به هر دشمنی کان برونی بود
وگر دشمنیهاش خونی بود
به حلم و مدارا چو کوه آی پیش
ز تیغ جفایش مکش فرق خویش
به خصم درونی که آن نفس توست
ز تو بردباری نباشد درست
در آزار او تیغ خونریز باش
به خونریزیش دمبدم تیز باش
نصیحتگری بر دل دوستان
بود چون دم صبح بر بوستان
به باغ ار نباشد صبا بهره ده
ز دل غنچه را کی گشاید گره
به درویش محتاج بخشش نمای
فرو بسته کارش به بخشش گشای
بود او چو لب تشنه کشت و تو میغ
چرا داری از کشت باران دریغ
ز نادان که اسراردان سخن
نباشد بگردان عنان سخن
چو گردد ازو خرمنت شعله خیز
پی کشتن شعله روغن مریز
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
بود دانش آب و زمین بلند
ز آب روان کی شود بهره مند
کی افتد به کف مرد را در ناب
سر خود نبرده فرو زیر آب
زبان سوده شد زین سخن خامه را
ورق شد سیه زین رقم نامه را
چه خوش گفت دانا که در خانه کس
چو باشد ز گوینده یک حرف بس
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف کوته کنیم
بیا ساقی و طرح نو درفکن
گلین خشت از طارم خم بکن
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت بر من در گفت و گوی
بیا مطرب و عود را ساز ده
ز تار ویم بر زبان بند نه
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش