بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
105
بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
رباطیست گیتی دو در ساخته
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است