123
بخش ۲۱ - خردنامه افلاطون
فلاطون که فر الهیش بود
ز دانش به دل گنج شاهیش بود
گشاد از دل و جان یزدان شناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
وز آن پس به هر زیرک تیزهوش
شد از گنج اسرار گوهرفروش
که ای اولین تخم این کشتزار
پسین میوه باغ هفت و چهار
رصد دان این هفت گنبد تویی
کله دار این چار مسند تویی
به پای فراست برآ گرد خویش
به چشم کیاست ببین گرد خویش
درین بقعه بنگر که یار تو کیست
بر این رقعه بشمر که کار تو چیست
خوری روزی از خوان فضل خدای
چرا ناوری طاعت او به جای
به کوی وفا سست اساسی مکن
ببین نعمت و ناسپاسی مکن
به نعمت رسیدی مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمت رسان
ز بس می رسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
نه شاه است تنها ازو بهره مند
گدایان ز نابهره مندی نژند
ز خوان نوالش زمان در زمان
گدا را همانست و شه را همان
چه بودی گدا را بتر زانکه شاه
رهیدی ز آفات بر تخت جاه
ز نیلی کمان چرخ زرین سپر
گدا گشتی آماج تیر خطر
بسا شه که در ضعف و سستی بود
نصیب گدا تندرستی بود
بسا لاله داغ بر دل به باغ
که باشد ز داغش گیا را فراغ
مکن این همه فکر دور و دراز
پی آنچه نبود به آنت نیاز
به افتد به هر حال دوری تو را
ز فکری که نبود ضروری تو را
به شهباز فکرت ازین آشیان
به هر دم دو صد صید دولت توان
مکن همچو جغدش به صد رنج و درد
پی گنج موهوم ویرانه گرد
ز ایزد که جان و تنت داده است
تو را هر چه می باید آماده است
ز تو این همه جهد و کوشش که چه
ز تاب و تف حرص جوشش که چه
متاعیست دنیا پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع
مکن بهر پیکارشان نیفه تنگ
که کار سگان است بر جیفه جنگ
ز سیمش چه داری سفیدی امید
که گردد سیاه از مساسش سفید
چو باشد زرش قفل فرج ستور
چه جویی ازان فتح باب سرور
بود روشن این نکته بر اهل دید
که می ناید از قفل کار کلید
بت اند این دو خوش آن که زین بت برست
به بت کیست لایق به جز بت پرست
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بت پرستان گذار
کن از سجده بت رخ خویش پاک
اگر دیگری بت پرستد چه باک
به دل ناشده میل دنیات سخت
بکش از حریم تمناش رخت
نشاید به جان مهر آن داشتن
که می بایدش زود بگذاشتن
به عبرت ز پیشینیان یاد کن
دل از یاد پیشینیان شاد کن
بخوان دفتر کهنگان و نوان
به هر کشوری بین که چون خسروان
به میدان شاهی فرس تاختند
در آن عرصه نرد هوس باختند
ز صد گام نارفته یک گام را
ز صد کام نارانده یک کام را
فرود آمدند از فرس عاقبت
عنان تافتند از هوس عاقبت
تهی تارک از تاج فرماندهی
فتادند بر بستر جاندهی
نهادند بر تخت از تخت پای
گرفتند در ورطه سخت جای
مکن همنشینی به هر بد سرشت
که دزدد ازو طبع تو خوی زشت
شوی از بدی پر ز نیکی تهی
وز آن نبودت ذره ای آگهی
چه خوش گفت دهقان صافی ز رنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ
چو دشمن به دست تو گردد اسیر
ازو سایه دوستی وامگیر
اگر چند خصم تو بود از نخست
چو آمد به دست تو از خیل توست
مران اسب بداد بر خیل خویش
بگردان ز بنیادشان سیل خویش
نه آنست شه کش بود در سپاه
هزاران غلام مرصع کلاه
شه آن دان که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش
چو دانستی آنگاه در کار کوش
بود حال شریر دانا به خیر
که گردد سوی خیر دلال غیر
چو اعمی که باشد چراغش به کف
فروغ چراغش فتد هر طرف
بود روشن از وی ره دیگران
ره وی ازان روشنی بر کران
به هر کس ره آشنایی مپوی
ز هر آشنا روشنایی مجوی
جفایی که بر تو ز عالم رسد
جز از جانب آشنا کم رسد
هر آن جور کز دور این آسیاست
همه ز آشنا رفته بر آشناست
بود داوری ها دو همخانه را
که هرگز نباشد دو بیگانه را
چو ز آیینه کردی کدورت زدای
شود صورت خوب شاهد نمای
سخن را ز بیهود صافی گذار
که گردد جمال خرد آشکار
به کم عقلی آن سفله اقرار کرد
که بر هرزه گفتار بسیار کرد
مگو تا نپرسد ز تو نکته جوی
چو پرسد تأمل کن آنگه بگوی
سخن بی تأمل کم افتد صواب
زبان را عنان از خطا بازتاب
سخن شاهد جلوه گاه دل است
خلاصی ازان جلوه گر مشکل است
چو آراید آن را سخن گستری
نباشد به از راستی زیوری
میارا رخش را به نیل دروغ
کزان نیل گردد رخش بی فروغ
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد خجلتش راست کرد