شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۰ - حکایت آن از قافله حاجیان دور افتاده با آن پیر زال در بادیه قناعت بر قدم توکل ایستاده
جامی
جامی( خردنامه اسکندری )
140

بخش ۱۰ - حکایت آن از قافله حاجیان دور افتاده با آن پیر زال در بادیه قناعت بر قدم توکل ایستاده

یکی کعبه رو گم شد از قافله
نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش