146
سرگذشت
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ِ ریزش ِ باران
با خود او را زیر ِ لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ ِ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک ِ باران می چکد بر شیشه ی تاریک
من نشسته پیش ِ آتش ، در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار ست و باران همچنان یکریز می بارد
سایه ی باریک ِ اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید ...
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه ی مادر :
- " چه می خواهی شد ؟ ... "
آسمان گویی ز چشم ِ او فرو می بارد این باران ...
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر ِ لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش ِ اجاق ِ سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام ...