173
آزار
دختری خوابیده در مهتاب
چون گل ِ نیلوفری بر آب
خواب می بیند
خواب می بیند که بیمارست دلدارش
وین سیه رؤیا ، شکیب از چشم ِ بیمارش
باز می چیند
می نشیند خسته دل در دامن ِ مهتاب
چون شکسته بادبان ِ زورقی بر آب
می کند اندیشه با خود :
از چه کوشیدم به آزارش ؟
وز پشیمانی سرشکی گرم
می درخشد در نگاه ِ چشم بیدارش
روز ِ دیگر
باز چون دلداده می ماند به راه ِ او
روی می تابد ز دیدارش
می گریزد از نگاه ِ او
باز می کوشد به آزارش