162
مرگ روز
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان
خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان
در خاک می تپید و پی یار می خزید
خندید آفتاب که: این اشک و آه چیست؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش این چه شیوناست؟
ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست
نالید روز خسته که: ای پادشاه نور
شادی از آن توست نه از آن من: بلی
ما هر دو می رویم ازین رهگذر ولی
تو می روی به حجله ومن می روم به گور