218
خورشید پرستان
خورشید پرستان رخ آه ماه ندیدند
دل یاوه نهادند که دلخواه ندیدند
هر کس دم ازو می زند و این همه دستان
زان روست که در پرده ی او راه ندیدند
شرح غم دل سوختگان کار سخن نیست
زین سوز نهان خلق به جز آه ندیدند
امروز عزیز همه عالم شدی اما
ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند
از خون شفق خنده گشاید گل خورشید
آن شب شدگان بین که سحرگاه ندیدند
رندان نبریدند دل از دست درازی
تا زلف تو را این همه کوتاه ندیدند
آزادگی آموز که مردان شرف مرد
در جلوه ی حسن و هنر و جاده ندیدند
هر گوشه ز گنج ازلی یافت نصیبی
جای غم او جز دل آگاه ندیدند
چون سایه بپوشان دل خود کاینه داران
جز گرد در این کهنه گذرگاه ندیدند