928
ساقی
ساقیا چه غمگین چه تنها نشسته ام
ساغری ز چشمت به من ده كه خسته ام
مشكنی دلم را كه در خود شكسته ام
ساغری از آن می كه حال آورد به من ده
وان چه با كرامت كمال آوردبه من ده
آن چه آهوان را به شیری كشد بیاور
وان چه در زبونی زوال آورد به من ده
همان به كه به یك سو نهی پیمانه را
به من از نگه خود دهی میخانه را
همان به كه به جز عشق و دیوانگی
كنی از همه چیزی تهی دیوانه را
چشمت ساقی بهار مستی من
با تو باقی قرار هستی من
آری نستان كه نقش خود پرستی
تنها افتد ز می پرستی من
خوشا تو كه با من خسته هم زبانی كنی
خوشا تو كه با دل من شكسته خوانی كنی
كیم من كه دست و پا پیش چشم تو گم كنم
كه ای تو كه با من گم شده شبانی كنی