150
شمارهٔ ۱۳ - فی مذمه الشهوه
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی