119
شمارهٔ ۸۷
بر سر کوی تو سرها می رود
جان فدای روی زیبا می رود
نیست کویت منزل تر دامنان
هر که عیار است آنجا می رود
چون تو پا از خانه بیرون می نهی
در میان شهر غوغا می رود
هر که رویت دید یا بویت شنید
همچو مستان بی سر و پا می رود
تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا می رود
زاتش هجران او هر صبحدم
درد دل ها تا ثریا می رود
مردم آسوده کی دارد خبر
زانچه بر بیمار شب ها می رود
ما نه مرد چشم و ابروی توییم
چون در افتادیم بر ما می رود
هست مهمان لبت جان همام
خوش همی دارش که فردا می رود