137
شمارهٔ ۶۵
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند
عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند
من دیوانه ز زنجیر نمی اندیشم
که کشیده ست مرا زلف مسلسل در بند
خسروان از پی نخجیر دوانند ولی
صیدخوبان به دل خویش در آید به کمند
نه چنان واله آن صورت و بالا شده ام
که مرا با دگری مهر بود با پیوند
گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند
که به گلزار گلی نیست به رویت مانند
گر بود پرورش نیشکر از آب حیات
هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند
کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی
دگر از مادر ایتام نزاید فرزند
از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی
عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند
میدهد بوی خوشت هر نفس از شعرهمام
لاجرم ولوله یی در همه آفاق افکند