182
شمارهٔ ۴
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها کردهای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یا بی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیردیدی کار به جان جوینده باشددام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چوبیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
تقل لب مستان مکن آن شکتر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خودامشب بگستردام را