160
شمارهٔ ۳۵
چشم مستانه تو آفت هشیاران است
فتنه و عربده او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها مار است
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازه تر از گل برگی
که برو آمده در وقت سحر باران است
در شکن های سر زلف تو گردد دل من
وین چنین شب رویی شیوهٔ عیتاران است
گر ز حال شب ما بی خبری معذوری
خفتد را کی خبر از حالت بیماران است
هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
که مگر برگذرش رسته عطاران است
عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
گر گنه می شمری بندگی و مهر همام
کرم شاه نه از بهر گنه کاران است