104
شمارهٔ ۲۰۶
الا ای ماه کنعانی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو نشین آنجا به سلطانی
به هر منزل زلیخایی شود در صورتت فتنه
تورا گرملک می باید مزن بر دام شیطانی
دریغ است این که هر صورت تورا مشغول میدارد
ندیدی صورت خود را که قدر خویشتن دانی
توسیمرغی بیفشان پر به قرب قاف معنی شو
چو بومان تا به کی باشی مقیم آخر به ویرانی
گرت باشد چو اسکندر هوای عالم خاکی
مکن باخضر همراهی نه مرد آب حیوانی
سلیمانی ولی خاتم در انگشتت نمی بینم
زهی دولت گر آن خاتم زدست دیو بستانی
اگر وصلت همی باید مگر عشقت دلیل آید
به کوی دوست ره بردن به معقولات نتوانی
حکیمان در ره جانان ز برهانند سرگردان
نیابی لذت وجدان ز حکمت های یونانی
زایمان جوی بینایی مشو مغرور دانایی
که گر خود ابن سینایی هنوز اندر دبستانی
همام از عشق اگر جویی نصیبی ترک هستی کن
که گر از ذوق جان مستی به هستی باز می مانی
صبا وقت سحر بویی ز کوی دوست می آرد
بر آن بوی عبیر افشان چرا جان بر نیفشانی
چه زلف است آن که هر مویش به صد جان است ارزانی
به زیر هر شکن دارد هزاران عقل زندانی
بود باد بهشتی را ز بویش عطر در دامن
کند بر چشمهٔ حیوان ز طوبی عنبر افشانی
مرا تا در خیال آمد سواد زلف شیرینش
سر از سودا نشد خالی و خاطر از پریشانی
تعالی الله چه روی ست آن زحسنش عقل سرگردان
ملک در پیش عکس او نهد بر خاک پیشانی