120
شمارهٔ ۱۸۹
ای نسیم سحری هیچ سر آن داری
کز برای دل من روی به جانان آری
پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم
باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری
اور مجالی بودن گو که فلان می گوید
به خدا میدهمت عهد نگه میداری
گر چه دورم مکن ای دوست فراموش مرا
دوست آن است که در هجر نماید یاری
گیرد آن گل که گلابش چکد از غایت شرم
حیف باشد که تو هر خار و خسی بگذاری
خاک پای تو شوم گر گل رخسار خویش
به همان آب و طراوت به رهی بسپاری
چشم بددور از ان برگ گل و نرگس مست
که بود با خردش فعله می گلناری
با خیال تو به سر می برم ایام فراق
نیستم بی تو نه در خواب و نه در بیداری
هست امیدم که دهد عمر امان تا با بم
از وصال تو به اقبال تو برخورداری