113
شمارهٔ ۱۸۷
شب دوشینه خیالت به عیادت سحری
ترسم آن لحظه که از خواب در آیی گویی
از غم تیره شب و محنت هجران چونی
بر بالین من آمد که فالان هان خبری
دادمی کام تو گر بیم رقیبم نبدی
ود که مردی ز غم عشق چو من عشوه گری
سوز و میساز که تا کام بیا بی ز لبم
که مبادا ز رقیبان به جهان در اثری
مېرمن ورز که در روی زمین نیست چو من
تا در آتش نشود عود نیابی شکری
کمر بندگیم گر ز میان بگشایی
شکری جان شکری عشوه گری خوش پسری
نیم شب واله و سرمست در آیم ز درت
در شب وصل بیندم ز دو زلفت کمری
چون شنیدم سخنش گفتم ای جان همام
خواب مستی کنم اندر بر تو تا سحری
گفت خوش باش فلان گرچه خیال است خوش است
این خیالیست که دارد به سوی من نظری