121
شمارهٔ ۱۶۸
ای سواد زلف تو سودای من
روی تو خورشید مهر افزای من
دل میان زلفت و من ره نشین
فرق بین از جای او تا جای من
فتنه همسایگان شب تا سحر
در میان کوی تو غوغای من
از وصالت گرچه محرومم خوش است
با خیالت عشق بازی های من
دل به پیری هم جوانی می کند
وه ز دست این دل بر نای من
لایق حسن جهانگیر تو نیست
جز سخن های جهان پیمای من