110
شمارهٔ ۱۱۹
پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش
بار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
آفتابی ست که از دید؛ کس نیست دریغ
گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
آشنایی نبود جان تو را با جانان
تا به خود باشی وداری سر بیگانه و خویش
هر که برخاست خیال در جهان از نظرش
پادشاهی ست به معنی و به صورت درویش
نفس در راه محبت جو کم از کم گردد
قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش
دل که ایمان وی از نور رخ جانان است
چون سر زلف دلارام بود کافر کیش
ای همام این سخنان تو نه طرزی ست که آن
باز یا بند به فکر و خرد دور اندیش