115
غزل شمارهٔ ۹۴
دوش با صد عیش بودی، هر شبت چون دوش باد
گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد
هر که جز کام تو جوید، باد، یارب! تلخ کام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقه نعل سمندت چرخ را در گوش باد
میگذشتی با لباس ناز و میگفتند خلق:
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
گه گهی شبها در آغوش خودت بینم بخواب
دست من روزی ببیداری در آن آغوش باد
تا هلالی لعل میگون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد