108
غزل شمارهٔ ۸۸
خدا را، تند سوی من مبین، چون بنگرم سویت
تغافل کن زمانی، تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من، گفتی: برو، یا خاک شو اینجا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
بصد تیغ ستم کشتی مرا، عذر تو چون خواهم؟
کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید، که دور افتم ز پهلویت
میانت یکسر مویست و جان در اشتیاق او
بیا، ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی، گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی، تا قیامت، پیش ابرویت