187
غزل شمارهٔ ۸۰
روز من شب شد و آن ماه براهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه باین ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی برهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت