136
غزل شمارهٔ ۷۱
شیشه می دور ازان لبهای میگون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خطهای اشک سرخ را
این نشانیهاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که میخواندی هلالی را و میراندی بناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست