138
غزل شمارهٔ ۶
از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پا بوس خوبان بر نمی آید
همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس مارا
براه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب
که هوش رفته باز آید بفریاد جرس ما را
بآب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش
ولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما را
گر از دل هر نفس این آه عالم سوز برخیزد
کسی دیگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را
ز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستی
که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را
هلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویش
فلک دل تنگ میدارد چو مرغان قفس ما را