107
غزل شمارهٔ ۵۲
ز باغ عمر عجب سرو قامتی برخاست
بگو که: در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق بهر منزلی، که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
بآه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم براه ملامت فتاد و این عجبست
عجب تر آن که: ز کوی سلامتی برخاست
براه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست