151
غزل شمارهٔ ۴۷
ما عاشقیم و بی سر و سامان و می پرست
قانع بهر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست
دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست
هر کس که دل بدست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشه ناموس را شکست
دلها که می بری، همه پامال می کنی
کاری نمی کنی که: دلی آوری بدست
چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست
آخر چو ره نیافت هلالی ببزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه ای نشست