90
غزل شمارهٔ ۴۲۰
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
برخسار جهان افروز عالم را بیارایی
برعنایی به از سروی، بزیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ بزیبایی و رعنایی
مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
بجان و دل مطیعم، هر چه گویی، هر چه فرمایی
مگر جانی، که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری، که هر گه میروی دیگر نمی آیی؟
چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت!
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی
دل از درد جدایی میکشد آهی و می گوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی