119
غزل شمارهٔ ۴۱۵
خدا را، سوی مشتاقان نگاهی
پیاپی گر نباشد، گاه گاهی
نگاهی کن، بامیدی که داری
که دارم از تو امید نگاهی
بیا، ای آفتاب عالم افروز
که پیش آمد عجب روز سیاهی!
رقیبا، امشب از من برحذر باش
که خواهم سوخت عالم را بآهی
رود سالی که آن مه را ندیدم
که دیدست این چنین سالی و ماهی؟
بنزد خوشه چین خرمن عشق
همه عالی نمی ارزد بکاهی
هلالی خاک شد، سویش گذر کن
چه دامن می کشی از خاک راهی؟