99
غزل شمارهٔ ۴۰۳
با تو از اول نبودی آشنایی کاشکی!
یا نبودی آخر این داغ جدایی کاشکی!
دور از آن این شوکت شاهی چه کار آید مرا؟
دست دادی بر سر کویت گدایی کاشکی!
حالیا، زین بخت بی سامان برآشفتن چه سود؟
هم از اول کردمی بخت آزمایی کاشکی!
میروم، گفتی، رقیبا، چند روزی از درش
وه! چه نیکو میروی! هرگز نیایی کاشکی!
ای که دل بردی و جان را در بلا بگذاشتی
چون ز ما دل برده ای، جان هم ربایی کاشکی!
کار من از بی وفایی های خوبان مشکلست
خوبرویان را نبودی بی وفایی کاشکی!
روزگاری شد که در هجرت هلالی بینواست
بگذرد این روزگار بی نوایی کاشکی!