155
غزل شمارهٔ ۴
بچشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا را
بماهم گوشه چشمی که، رسوا کرده ای ما را
پس از مردن نخواهم سایه طوبی ولی خواهم
که روزی سایه برخاکم فتد آن سرو بالا را
حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان
که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را
دلا، تا می توان امروز فرصت را غنیمت دان
که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
زلال خضر باشد خاک پایت، جای آن دارد
که ذوق خاکبوسی بر زمین آرد مسیحا را
هلالی را چه حد آنکه بر ماه رخت بیند؟
بعشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟