90
غزل شمارهٔ ۳۹۳
دلا، رفت آنکه: وصل دلستانی داشتم روزی
نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی
ز من پرسید شرح قصه یعقوب و یوسف را
که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی
ز جورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت
که از لطف تو هر جا داستانی داشتم روزی
خدا را، چاره ای کن، پیش ازان روزی که بعد از من
بصد افسوس گویی: ناتوانی داشتم روزی
چه بر من طعنه بی خانمانی می زنی، ناصح؟
من بی خانمان هم خانمانی داشتم روزی
دهن پر گفتگوی شوق و نتوان دم زدن با او
مرا، یارب، چه شد؟ من خود زبانی داشتم روزی
هلالی، می رسد آهم بماه آسمان شبها
بیاد آنکه: ماه مهربانی داشتم روزی