83
غزل شمارهٔ ۳۹۱
ز دوری تا بکی، ما را چنین مهجور می داری؟
وگر نزدیک می آیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار می خواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
بنور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
چراغ آشنایی را چرا بی نور میداری؟
مگر کیفیت رنج خمار، ای جان، نمی دانی
که ما را بی شراب لعل خود مخمور میداری؟
بدستور سگان زین آستانم چند میرانی؟
چه رسمست این که عاشق را بدان دستور میداری؟
ببزم وصل حاضر می کنی ارباب حشمت را
همین مسکین هلالی را ز خود مهجور میداری