129
غزل شمارهٔ ۳۹
سر نمی تابم ز شمشیر حبیب
هر چه آید بر سر من، یا نصیب!
دل بدرد آمد من بیچاره را
چاره درد دلم کن، ای طبیب
ای که گویی: چونی و حال تو چیست؟
من غریب و حال من باشد غریب
تا رقیبت هست ما را قدر نیست
نیست گردد، یارب! از پیشت رقیب
زار می نالد هلالی، بی رخت
آن چنان کز حسرت گل عندلیب