91
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چون گویمت که: در دل ویران من درآی
بشکاف سینه من و در جان من درآی
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه هجران من درآی
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه احزان من درآی
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
در کنج غم بدیده گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته خندان من، درآی
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده حیران من درآی