82
غزل شمارهٔ ۳۵۹
بر بستر هلاکم، بیمار و زار مانده
کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری
ای کاشکی! نماندی این جان زار مانده
من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی
هجران یار دیده، دور از دیار مانده
در دل ز گلعذاری، بودست خار خاری
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه در هوایش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هر جا که من براهی خود را باو رساندم
او تیز در گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالی، کان ماه با رقیبان
فارغ نشسته و من در انتظار مانده