112
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چند گیرد جام می کام از لب میگون او؟
ساقیا، بگذار، تا بر خاک ریزم خون او
قصه لیلی و مجنون پای تا سر خوانده ام
هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد
عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
داغها دارم بدل چون لاله و نتوان نهفت
کان همه داغ درون پیداست از بیرون او
درد ما چون حسن او هر روز اگر افزون شود
زود خواهد کشت ما را حسن روز افزون او
از فسونگر نیست چون بیخوابی ما را علاج
پیش ما افسانه بهتر باشد از افسون او
نامه قتلم نوشت و ساخت عنوانش بخون
تا هم از عنوان شوم آگاه بر مضمون او
سرو میگوید هلالی قد موزون ترا
در عبارت کوته آمد طبع ناموزون او