127
غزل شمارهٔ ۳۳
من و بیداری شبها و شب تا روز یاربها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شبها
گشادی تا لب شیرین بدشنام دعا گویان
دعا می گویم و دشنام می خواهم از آن لبها
خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالبها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید می باید، نه کوکبها
معلم، غالبا، امروز درس عشق میگوید
که در فریاد می بینیم طفلان را بمکتبها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهبها، بیاموزند مشربها
هلالی، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکبها