106
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بهر خون ریز دلم، ترک کمان ابروی من
راست چون تیر آمد و بنشست در پهلوی من
شب دل گم گشته می جستم بگرد کوی او
گفت: ای بیدل، چه میجویی بگرد کوی من؟
پیش و پس تا چند در روی رقیبان بنگری؟
روی ایشان را مبین، شرمی بدار از روی من
از تو این قیدی که من دارم، خلاصی مشکلست
کز خم زلف تو زنجیریست بر هر موی من
چشمت از مستی فتد هر گوشه ای، در حیرتم
زین که هرگز گوشه چشمت نیفتد سوی من
چین ابروی تو نتوانم کشیدن بیش ازین
کز کمانت عاجز آمد قوت بازوی من
با تو چون گوید هلالی: ظلم و بدخویی مکن
هر چه میخواهی بکن، ای ظالم بدخوی من