468
غزل شمارهٔ ۲۹۶
مشکل غمیست عشق، که گفتن نمی توان
وین مشکل دگر که: نهفتن نمی توان
غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار
ما را عجب غمیست که گفتن نمی توان
دندان بقصد لعل لبش تیز چون کنم؟
کان لعل گوهریست، که سفتن نمی توان
خون بسته غنچه وار دل تنگم از فراق
دل تنگم، آن چنان، که شکفتن نمی توان
در خون نشست چشم هلالی، که از رهت
گردی بدامن مژه رفتن نمی توان