102
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ساخت گدای درگهت مرحمت الهیم
بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند
ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
ساید اگر بفرق من گوشه نعل مرکبت
راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی
موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
مستم و پیش محتسب دعوی زهد کرده ام
قاضی شرع بیش ازین کی شنود گواهیم؟
فارغم از شه و سپه، لیک بکشور بتان
هست سپاهییی که من کشته آن سپاهیم
چند هلالی از وفا آید و رانی از جفا؟
وه! چه کنم؟ که من ترا خواهم و تو نخواهیم