106
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خیز، تا امروز با هم ساغر صهبا کشیم
خویش را دامن کشان تا دامن صحرا کشیم
باغ و بستان دلکشست و کوه و صحرا هم خوشست
هر کجا، گویی، بساط عیش را آنجا کشیم
کس چرا از دست دنیا ساغر محنت کشد؟
ساغری گیریم و دست از محنت دنیا کشیم
ساقیا، میخانه دریاییست پر ز آب حیات
جهد کن، تا کشتی خود را در آن دریا کشیم
نازنینان سرکش و ما در مقام احتیاج
جای آن دارد کزیشان ناز استغنا کشیم
چون ز حال زار خود پیش تو نتوان دم زدن
گوشه ای گیریم و آهی از دل شیدا کشیم
ای رقیب سنگدل، زین خشم و کین بگذر، که ما
ناز رعنایی ز یار نازک رعنا کشیم
فکر خوبان کن، هلالی، فکر دیگر تا بکی؟
خود چرا بر لوح خاطر نقش نازیبا کشیم؟