93
غزل شمارهٔ ۲۶۹
چه حالست این؟ که: هر گه در جمالت یک نظر بینم
شوم بی هوش و نتوانم که یک بار دگر بینم
ز هجرت تیره تر شد روزم از شب، لیک می خواهم
که هر روزی ترا از روز دیگر خوب تر بینم
تو مست باده نازی و حال من نمی دانی
نمی دانم ترا تا چند از خود بی خبر بینم؟
بسویت آیم و رویت نبینم، وه! چه حالست این؟
که آنجا بهر دیدار آیم و دیوار و در بینم؟
شب غم دیده بستم، تا نبینم بی تو عالم را
چه باشد، گر گشایم چشم و این شب را سحر بینم؟
چنین کز محنت و خواری فتادم در نگونساری
بنای عمر خود را دم بدم زیر و زبر بینم
فغان! کز گردش گردون نبینم هرگز آن مه را
وگر بینم، پس از عمری، چو عمرش در گذر بینم
هلالی، گر ببینم آسمان را زیر پای خود
چنان نبود که خاک آستانش زیر سر بینم