93
غزل شمارهٔ ۲۴۵
اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟
بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمی آید
اجازت ده که : شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم، یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید، من زمانی شادمان باشم؟
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پا در رکاب، ای عمر، تا من در عنان باشم
مرا گفتی: هلالی، در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم