150
غزل شمارهٔ ۲۳
نهادی بر دلم داغ فراق و سوختی جان را
بداغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را!
منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
شدم در جستجوی کعبه وصلت، ندانستم
که همچون من بود سر گشته بسیار این بیابان را
اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادی
بعمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله! از آن ساعت که بینم روی هجران را