109
غزل شمارهٔ ۲۱۶
خوبان، اگر چه هر طرفی می کشند صف
تو در میان جان منی، جمله بر طرف
حالا بپای بوس خیالت مشرفم
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
دور از تو نوبهار جوانی بباد رفت
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
چشمت مرا نشانه پیکان غمزه ساخت
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو
آه! آن در یتیم کجا رفت ازین صدف؟
ره میزنند و عربده آهنگ میکنند
با ما ببین که: در چه مقامند چنگ و دف؟
کوته مباد دست هلالی ز دامنت
کس دامن وصال ترا چون دهد ز کف؟